«مگر میشود؟» غلام بهزحمت دو قدم میرود کنارتر تا دستهایش به نردهها برسند. توی شوک، سرش گیج میرود و میافتد روی سنگریزهها. دوباره که به هوش میآید میگوید: «نیمهشب؟ نه نه امکان ندارد. آخر من که دستهای خودم را میشناسم. چطور دستهایم کاری را کرده باشند که من خبر ندارم.» «اثر انگشت، نشان میدهد که دستهای شما بوده که جواهرات را هل داده توی دهان خانم ثقفی.»
غلام نمیداند چه باید بگوید. انگار زباناش قفل شده و همزمان مغزش از کار افتاده و میرود یک گوشهای برای خودش مینشیند تا به فکر بدبختی تازهای که برایش پیش آمده باشد... دیروز، دخترش و جگر گوشهاش; امروز، خانم ثقفی. راستی چه کسی دارد انتقام چه چیزی را از فلام میگیرد؟ این بدنهای سرد و خاموش، و این روحهای سرگردان و مغلق به درد چه کسی میخورند؟ نگاهی با روایتی گسیخته. آنها نگذاشته بودند اصلا بفهمد از کجا شروع شده. اصلا نیمهشب مهمانی کی شروع شد و سحرگاه مرگ کی تمام. اتهام دو قتل مشکوک، در دو روز، پشت هم، بعد از یک عمر آبرو داری و اینکه دستات حتا یکبار به ناحق روی احدی بلند نشده باشد. غلام اصلا اهل این حرفها نبود. همهی اهالی باغ شهادت میدادند. مرد سادهی لوتی، پدر حنا، همسایهی دیوار به دیوار حانم ثقفی اینها. وقتی دوباره از هوش رفت و دوباره به هوش آمد، بیست سی تا از اهالی باغ و از بیرون، دورش حلقه زده بودند. آفتاب تازه داشت سر از آستین در میآورد. یکی از آنها میگفت: چهجوری دلش اومد ضعیفه رو نابود کنه؟ یکی دیگر میگفت: این بابا رحمش به دخترشم نرسید. و دو تای دیگر با هم میگفتند: ای داد بیداد، ای داد بیداد...
راستاش نمیدانم چه شدهام یا اصلا به چه چیز تبدیل شدهام، فقط میدانم مردهام و دوباره هستم. هنوز اسمام را بخاطر دارم و انگار دلیلی ندارد فراموشاش کرده باشم. پیش خودم حضورم هنوز مثل قبل پررنگ است اما حالتی شبیه به شیشه، شبیه به چیزی که نور از آن رد میشود و تصاویر از آنطرفاش پیدا هستند. آخرین چیزی که از جسمام - که دیگر ندارماش - بهخاطر لحظهای بود که یکنفر بالای سر من داشت دست و پا میزد. حس میکردم میخواهد چیزی را نگه دارد، چیزی که من باور داشتم از
بین نخواهد رفت، فقط از حالتی کدر به حالتی شفاف و شیشهای تبدیل میشود. انگار سوار بر یک کرهی سرد و سوزان، از بالا به پایین در حال سقوط هستم. چراغهای ریز شهر و مخصوصا باغ را تکتکشان را میبینم. زیر پاهایم پر از نور است… خطوط بیقاعده و چشمکزن… وهلههای نور… همهچیز مبهم است و در عین حال، هرلحظه روشنتر و روشنتر… این آخرین صاعقهایست که تا این لحظه از آسمان مردگان بر خاک سخت، فرومیزند و بازماندهی منظوره را از روی نقشه محو میکند. این عاقبت کرهای هست که غلام با دستاش با سرعت هرچه تمامتر گرداند… حتا انگار فرصت این هم نیست که به همهی زندگیای که رفت نگاه تلخی بیندازم. همهی تصمیمهایی که گرفتم. و در آخر، اینکه سوار بر این صاعقه مهیب شدم. به من گفته بودند شاید چتری در میانههای آسمان و زمین باز شود اما نشد. و من بههمراه صاعقه بر شاخهی نیمهجان فرود آمدم و آخرین منظورهی کرهی خاکی - تا آن لحظه - لقب گرفتم. آخرین کسی که از این هوای سرد پاییزی تنفس کرد و در ششهای خودش حبس شد. باغ، جور دیگری؛ و همهچیز از حال رفته. چراغهای مهمانیِ پریشب، بعضی چشمک میزنند و بقیه... واقعا فرقی نمیکرد. اثری نیست از کسی. و چقدر اشتیاق دارم که یکنفر را ببینم. حالا به آرزویم رسیدهام. دستهایم را باز میکنم و با یک فشار به درون، به هوا برمیخیزم و به هرجای دنیا که بخواهم پرواز میکنم.